سالهای دگر که آیند نوه ام می پرسد پدر بزرگ از خاطرات جوانی چه در همیان داری تا نثار کنی مر مستقبلان را.قطعا نظری از کبر بر وی اندازم و از فیس-بوک گویم که چگونه آن را ست آپ همی نمودم و چه ویرچوال دوستانی داشتم در ماسبق و از سریال های تلوزیونی گویم که چه پولها پای دی وی دی آنها خرج نمودم و کالکشن کردمی ٬از تجربیاتم در زمینه تنظیم-دیش گویم و از وبلاگ نویسیم گویم و در نهایت گوید یعنی ۱۵ سال جوانی را اینگونه تبخیر کردی پس الباقی چه شد و گویم هزاران نفر بودیم فرزند در زندان دیجیتال اسیر کردندمان و به خوابی مجازی رفتیم بقیه آن سالها اندر حیرت مستقرق بودیم که چگونه در زندان بی دیوار بودیم و نوه ام نیز در وسط سخنانم بلند شده و میرود تا به موهای آفتاب نخورده اش دستی بکشد.به در و دیوار حتما خیره خواهم شد و سپس : یادم آید قصه اهل صبا کز دم احمق صباشان شد وبا.
بازم بابا بزرگ پیشترفته ای بودی
:-)
بازم به نوبه خودت بابا بزرگ دیجیتالی بودی
عزم
یکم تکاندهنده بود...
اما مسلما پدران ما موارد بیشتری برای نازیدن نداشتن...
چون الان سرعت زندگی خیلی بیشتر شده...و همه ی ما بیرون این فضا هم مواردی برای نازیدن داریم..
حالا که خوب فکر میکنم میبینم ما...ماها که توی این دنیای ظاهرن مجازی محبوس هستیم در واقع دلیلش اینه که بیرونه اینجا نمیتونیم مثه بشینیم باهم حرف بزنیم...
خب ظاهرن من به همه چی یه جورایی زیادی خوش بینم!
همه هستیم
Great
Likeeeeeee
:-)
آینده رو خیلی خوب مجسم کردی
ایول
ممنونم
بزن تو دهنش، بگو تودهنی خوردیم همه عمر ..
کار قشنگی نیس
خوبه اگه نوه ادم معتقد باشه که داره بهتر از ما زندگی میکنه
هست
سال ها دگر قصه ای از زورق دل هایی می گویی که از چاک چاک دلت زادیده شدند ...
نفرین به این چاکها
به مسئله خوبی پرداختی .... و چقدر هم خوب نوشتیش.
مستقرق بودیم که چگونه در زندان بی دیوار بودیم اینو خیلی دوست داشتم
خواهش میکنم