آهوی قلم حسن نا ندارد.سر کار .بی حوصله و مکدر.روبرو دختری همسن او و بی
بهره از لطف الهی و طلبکار زیبایی و کنار وی گرگی زبان باز و حسن و آن دو
هر سه مسئولاین زی قدر بخش
فروش یک شرکت دولتی تقریبا قلمبه .حوصله از تکرار سر رفته .حسن کاغذ
برداشته تا شعری تخیلی بگوید بلکم دلش واشود. .مینویسد(اگر درست یادش
بیاید)
آی که دیگه دلم گرفت...میخوام پاشم برم شمال..یه ویلای خوشگل بگیرم ...برم
تو دریا بمیرم...و از این خزعولات..قیافه اکثر همکارا همی چون گرز رستم
ترسناک. سر صبح. و وارد که میشوند اولین سوال حسن اینست که این باشندگان با
این وضع
آشفته و نا مرتب زنهایشان چه گونه میتوانند باشند ؟ بسیار بی تربیتیست
همی که این مردا ن شکم
گنده زنانی باربی خواهند و آنان نیز بگویند سمعا و طاعتا.قطعا چون همند
همچون کرم دو نیم.و همینطور مشغول چرت
کله صبح و نشخوار افکارست.به ناگاه در محلی از فراخنای مغزش فیوزی پریده و
احساس
میکند خفه میشود و بایستی کاری بی جا بکند.بر میگردد به طرف گرگ وقال که :
فرند ، هل انت کام وید می تو دبی؟.ی خنده های چرچیلی گرگ.گویی به کودکی بگویی
برویم شهر بازی .بال زنان مینشیند برصندلی مقابل حسن و گوید: نامرده
هرکی نرود.احمق فکر میکند حسن از آنهاست که همچون نفس کشیدن حرف میزند.!حسن
امر به اقامه میدهد...پاشو.هر دو مرخصی .رو به سوی آژانس نزدیک.حسن هنوز
فکر میکند گرگ کم
بیاورد.گرونه. جای دیگر.هتلش چرته. جا ی دیگر.اوه یا.پیش
میدهیم و قرار پرواز میشود اوایل مهر . در راه که بر میگردد شرکت می
اندیشد همی که با
یک خر تر از خودش طرف است.خوشحال است حسن. تصمیم دیگر چاشنی آشی که پخته می
کند .استعفا میدهد و تصمیم می گیرد از دوبی دوباره شروع کند.استعفا
میدهد.موقع حرکت رسیده.هردو در فرودگاه.هواپیما تخمی و مهماندارانش زشت. به
امید دبی تحمل !.دوبی اند!. هواپیمای fedex 747 در حوزه بصر که قرمز و
آبیست.دلش
وا .به سمت در خروجی.پایین.سوار اتوبوس .یک شرجی خفن
میزند به صورتش.با خودش میگوید.زندگی چیزی نیست جز تصمیمات ضربتی و بعضا
احمقانه! چیزی نیست جز بنگ بنگ!
ما بدهکاریم،
به همه چیزهایی که نیست
همیشه همین طور بوده است
بهله
خیلی قشنگ بود...
مرسی
از این تصمیمات زیاد گرفتیم
خیلی زیاد
لازمه ی زندگیه گاهی...
با ستایش یک پرنده به روزم
زنده گی
آفرین حسن که تصمیم ضربتی میگیری و بعدها مثه باباهامو کاش کاش نمیکنی
جیگ جیگ :-)
ما که از خوانندگان اولیه اینجا می باشیم وقتی حسن نویسنده بود یک چیزایی از اون نوشته های پیشین یادمان می اید که ذهنمان را می برد به این سمت که حسن آقا دارند خود نگاری می کنند
شیوه ی جالبی هستش به هر رو
آفرین به حافظه...یادم نبود
روزی که حسنک قصه ما رفت تو پوست کبری خانم و تصمیم تاریخیش رو گرفت احتیاج به همدردی و تایید نداشت. لازم داشت که بزنن تو سرش و اونم از این سرکوفتا انرژی بگیره، رگ گردنش رو باد کنه و با تردیدهایی که مثل شرجی هوا تو صورتش سیلی می زدن سرشاخ بشه و کتک کاری کنه. جای حسنوف خالی...
به حسن سلام برسونین و بهش بگین گند زدی. خودکشی کردی با این آشی که پختی. گرگا، همه جا زیر این آسمون کبود، گرگند نه گوسفند. فقط زمانی که روی شکارشون زوزه پیروزی میکشن یه کم لهجه هاشون فرق میکنه.
با این حال منتظر شنیدن خاطرات حسنی از گرگستان جدیدش هستیم.
راستی بیشتر وقتا یادمون میره که کل خلقت جهان هستی هم با صدایی بود به اسم "بیگ بنگ". یعنی خالق جهان هستی هم آره....؟!
انواع بنگ هست البته !
فلسفه های ِ بلندی می بافی...
منظورت گلواژس؟!