گل آفتابگردان
خسته از روزگار
در جستوجوی خورشید
فرسنگهای مانده
تا به آن طلاکدهی دلفریب را میشمارد.
سرزمینی که جوانی
آرزوی نیل بهدان را
به گور میبرد.
و باکرهگان پریدهْرنگ
کفنْپوش
از سپیدی برف
در سپیدی برف
از گورهاشان برمیجهند و
در پی کوچ بدان جا هستند.
به دیاری که آفتابگردانک من
قصد رفتن دارد.
ویلیام بلیک
پی نوشت:کارتونی برای بزرگترایی که دوس دارن فکر کنن-فایل- زیرنویس
و در عصر سیاه مرگ ...
گریستن آرزویم شد ...
چه حال از من تو می پرسی ؟؟؟
که مرگ هم آرزویم شد ...
عجب شعری گفتم فی البداهه
سیاه بختان برفی پوشی که به امید لمس تن خورشید به سرسرای محبت زندگی چشم سراب دوختند من وتوایم رفیق اما نمی بینیم و گرنه خنده ام آرزوست ...
ویلیام بلیک توی یه روز خوشش نشسته ونوشته اونچه رو که دوست داشته ...
بعضی وقتا با خودم میگم این دکتر قمشه ای اگه خونش توزعفرانیه نبود بازم این حرفا رومیزد؟
لایک