ساعت 8 صبحه .تو حیاط خوابیدم.لحاف رو کامل کشیدم رو سرم که نور آفتاب نتابه تو چشمم.ولی پتو عین بخاری ماشین به خاطر اینکه آفتاب روش افتاده حرارت میزنه.صدای فش فش آب میاد .یکی داره حیاطو با شلنگ آب میشوره.گهگاه یه نسیم خنکی به پاهام که از پتو بیرون افتاده میخوره.سرمو یه ریزه از زیر پتو میارم بیرون و به سپیدار بلندی که برگاش در حال تکون خوردن و جلوه فروشیه نگا میندازم.حال بلن شدن نیس.احساس خوبیه که تو جات بمونی اونم تو هوای بهاری صبح.زمان جنگه و کسی دل و دماغ نداره.صابونا رو یه در نوشابه فرو میکنن توش میزنن به یه آهنربا به جای جا صابونی.تو خونه ها بیس لیتری های نفت هست هنوز!.پر و خالی .همون بیس لیتری هایی که زمین رو دور خودشون قهوه ای کردن و چربن.با دسته میله ای.خلاصه زمانیه که تنها تفریح تلوزیون و رادیوس.و تلوزیون اوشین داره .و ریوزو داره و هانیکو داره و بعد زودپز چشممون به سریالای آبکیه ژاپنیه. اما هیچی رادیو و برنامه صبح جمعه با شما نمیشه و همینه که منو از جام بلند میکرد تا دست و روویی بشورم و صبحانه ای بخورم و راس 9 صدای رادیو رو تا ته بلند کنم.با خونواده بشینیم دورش و بخندیم به ملون به آمیز عبد الطمع ...گاهی وقتا تو بیرون شهر و پیک نیک همه صندوق عقبای ماشیناشونو باز میکردن و رادیو تا ته و هی تیکه هایی رو که خنده دار بود برا هم تکرار میکردن و هر و کرشون هوابود.روزهای قشنگی بود.گذشت.چند تا از اون برنامه ها رو تو ادامه مطلب گذاشتم.میتونین گوش بدین.یاد منوچهر نوذری و مقبلی و ...گرامی.
/embed>/embed>>/>/embed>>/>>/>>/>/embed>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>/embed>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>/embed>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/> /embed>/embed>>/>/embed>>/>>/>>/>/embed>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>/embed>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>/embed>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/> /embed>/embed>>/>
من هنوز هم بعضی جمعه ها صبحونم با صبح جمعه با شما مصادف میشه :) البته مواردش داره کمتر و کمتر میشه به مرور زمان !
مگه هنوزم صبح جمعه داره رادیو؟!
یه چیزهایی تو ذهنمه که صبح جمعه همیشه رادیو روشن بود.خوبیش این بود که همه خانواده بودن...
یادمه از این که همه دارن شرلوک هومز ،اوشین،هانیکو،مسابقه هفتگی و... نگاه می کنن حوصله ام سر می رفت بغل بابام می خوابیدم
این که همه با هم بودن خیلی پر رنگ بود ...نبود؟
تجمع مادران و خانواده های اعتصاب غذا کننده ,شب اول ماه رمضان زمان افطار, جلوی درب اوین
شما نیز برای همدردی و تجدید پیمان با زندانیان به آنها بپیوندید
آدمایی که وقت و بی وقت تو صف های کوپن وا میستادن چی ؟ همون هایی که کمک می کردن چهره ی شهر کاملا سیاه سفید بشه .
آره خب..من قند و شکرشو یادمه که با همسایه مون میرفتیم!
کاری نداره،میخوای دوباره جنگ راه بندازیم تا خاطرات اون سالها دوباره عینیت پیدا کنه:)
پلیزز :-)
گفتی صبح جمعه من یاده قصه های ظهر جمعه افتادم انگار اون آفتاب دیگه اونجوری نمیافته وسط سفره نهار
یادش به خیر ...
@
وای که صدای اون آقا را چقدر دوس داشتم...میرفتم تو رادیوی ماشین گوش میدادم...بی سر صدای بقیه...یه مدت فکر میکردم صدای همین آقای هاشمیه بازیگره!...آفتاب ظهر و سفره نهارم خیلی حس داد بم...مرسی
مسابقه بیست سوالی و شنگول. جمعه صبح. تنها کوه. واکمن دو لبه آیوا. هدفون توی گوش. صبح جمعه باشما. می خندم فکر می کنم همه می دنن به چی. آخ یادش بخیر. یه بار که سیر خندیده بودم رسیدم لب جاده و دیدم پولم توی جیب نیست ! سخت ترین کارو کردم. دو ساعت دیگه پیاده روی تا خونه :)
اون واکمن دولبه رو پایم مخصوصا سونیه سفیدش ! :-)
من وقتی ده یازده سالم بود، یکی از آرزوهام این بود که یه روز توی این برنامه کار کنم و با اونا همکار بشم. هر هفته هم بابام ماجراهای آقای ملون رو ضبط می کرد. الان فکر کنم یکی دو تا کاست داشته باشه. مرحوم فرهنگ مهرپرور، کنعان کیانی، منوچهر نوذری، خانم مهین دیهیم و بقیه دوستان که زنده هستند ولی هیچوقت تقدیر درست و حسابی ازشون نشد. مثل بقیه آدمها... فقط یاد اون روزها توی قلب مردم زنده است... همین.
روزهای بسی فرخنده ای بود که به اف رفت