در من نفس نمانده یک هم نفس نمانده در کوچه رفیقان گویا که کس نمانده
شاید قفس سزا بود بر من که پاک ماندم در مزرع کلاغان بیهوده تاک ماندم
* دیروز احساس غربت عجیبی کردم. برای اولین بار یک عضو از بدنم جدا شد.وقتی دکتر داد دستم نگاش کردم احساس کردم دلم واسش میسوزه.اشک تو چشام اومد.دیدم این مثه سرنوشت همس.یه روزی پیر میشیم و بعدش ما رو از دهن روزگار میکشن بیرون .میندازن دور.-----همه چیز یک چیز است و یک چیز همه چیز--->
یعنی تو الان خوبی؟
به اندازه همه بدیای دنیا ...چرا از شعرم تعریف نکردی دوره گرد؟ :+)
این چه وضع جواب دادنه ها؟به اندازه همه بدی های دنیا ...
لااقل یه چیز خنثی میگفتی مثلن به قول یاسی میگفتی به اندازه اینجا تا فرانسه ...
-----------------------------
خب تو ذیل ستاره ات یک متنی نوشتی که شعرت تحت تاثیرش قرار گرفت گفتم اول در مورد اون نظر بدم
-------------------
این مصرع رو بیشتر پسندیدم:
در مزرع کلاغان بیهوده تاک ماندم
که میری شاعر میشی ؟از شعرت تعریف کنم فردا میری دوره گرد هم میشی اونوقت دیگه من باید بساطم رو جمع کنم برم
:))))
مال ۱۰۰۰ سال پیش بود این معره...ممنونز
نگهش دار تو کتابخونه
باشه آشیخ
شاید قفس سزا بود بر من که پاک ماندم خوب اومدی ، این زندگیه ! واقعیت داره ! فکرش دیوانه کننده اس و ساختن باهاش خیلی لذت بخش
حالا تو هی هندونه بده زیر بغل این زندگی :-)....در ضمن ممنون
سلام.حالا این عضو چی بود؟ دندون؟
بله
مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود...
تو رو خدا اینقدر ناامید و افسرده نباشید. زندگی اونیه که ما بهش نگاه می کنیم...
مدتی تو زیبایی های زندگی بودیم داریم زشتیاشو تجربه میکنیم ؛-)...ممنون از لطفتون اما نمیشه افسرده نبود باس افسرده نشد!