خالم میگه:واستاده بودیمبا! صابر که بستنی بخوریم یه هو دیدم یکی میزنه به شیشه در ماشین.رومو برگردوندم دیدم یه پیرمرد کروات زده شیک و مرتب با یه قیافه خیلی استاد دانشگاهی و متشخص(البته خالم مال قدیماس!) میگه:خانوم من آدم فقیری نیستم اما داستانش طولانیه اگه میشه یه کمکی قدر تواناییتون به من بکنین یا یه همچین چیزی...خاله دنیا ندیده جوات ! مام از فرط تعجب بین این دوتا پارادوکس یه هو میترسه و پنجره رو تا ته میکشه بالا و دستشو میزاره رو بوق.خونه ما که بود پشیمون شده بود!
اوه.......چه ماجرایی!!!
اوه ya
عکسالعمل خالهت چه بانمک بوده!! دستش رو واسه چی گذاشته بوده رو بوق حالا؟!!
شوور جان بیاد
باریکلا
:=-)
به قول خودت ادم باید بین احساس عذاب وجدان و حماقت یکیو انتخاب کنه که خب خاله ت اولی رو ترجیح داد
یه جوراییقاطی پاطی کرده بود بیچاره
:)) چه خاله بانمکی ! آخی هول شده بوده..
راستی در مورد سوالت اره مرمری وبلاگمو ادرسشو داره.. اوایل می خوند.. الانو نمی دونم گاهی می خونه ولی کلا زیاد اهل اینترنت نیست
حیف ...من فک کنم باس بیاریمش تو خط ;-)