-
اینتلیجنس !
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1388 09:56
یه نفر میخواسته باباشو بکشه توی سوپش چاقو میریزه.باز همون یارورو میبینن که لباساش خاکیه.میگن :چرا لباسات خاکیه.میگه رفته بودیم تشیع جنازه بابام.میگن خب چه ربطی داره؟.میگه:آخه نمیذاش خاکش کنیم.
-
سوزن بان و لکوموتیو ران
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1388 19:43
هی قطار میاد و هی من راهو براش باز میکنم ٬ امن میکنم....قطار برام بوق میزنه...من اگه بگم انقد خرم که برا بوق کارمو توجیح میکنم شیرمادرم حرومم باشه. هی راهو برا قطار لکنته باز میکنه...طفلک چه زندگی داره...حتما خیلی شوته که این کارو بش دادن.کاش دروازه اینجام اتومات بشه ...میبینمش حالم بد میشه...بوووووق.
-
از بیان این سه کم جنبان لبت ..از ذهاب و از ذهب وزمذهبت
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 12:03
هیچوقت نذاشتم که کسی بفهمه چی فکر می کنم .یه جور احساس می کنم دارم گلواژه میگم .همه جیک و پک منو میدونن برادر/
-
سامورایی
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 07:26
سامورایی از عشق چیزی نمی داند زیرا عشق با آهن دولبه بیگانه است،مگر بخواهد برود.آنگاه شمشیر است و سامورایی.سامورایی از عشق چیزی نمی داند چون بوسه را از ابتدا به شمشیر داده.اگر در مکان درست و زمان مناسب او همان شخص مناسب بود،سامورایی شمشیرش را به دیوار می آویخت.سامورایی بدشانس است.
-
پذیرفتن واقعیت
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 12:48
به کرم تو انجیر فکر میکنم و انقدر طبیعی دان نیستم بفهمم که این از بیرون اومده یا تو خود انجیر بوده و اگه بوده یعنی تخمش از ریشه درخت اومده بالا و رفته تو انجیر و اگه نبوده یعنی تخمش خودشو فرو کرده توانجیر - فقط برا اینکه بدونم کرم با انجیره و میشه خوردش یا نه باس انجیرو بندازم دور...واقعیت کدومه؟ و یک اثر زیبا از حافظ...
-
سراب
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 07:55
در این زمانه بی های و هوی لال پرست خوشا به حال آنکه کارت بنزینش پر است...
-
کوتاهترین داستان ترسناک دنیا(یادم نیس از کیه؟!)
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 11:31
آخرین انسان زنده روی کره زمین تو خونش نشسته بود که یهو در زدن.